loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستان کوتاه,داستانک,داستان های عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان عشقولانه

آخرین ارسال های انجمن

مرد تشنه وچشمه

naser بازدید : 1517 دوشنبه 12 تیر 1391 : 12:49 ب.ظ نظرات (1)

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ،

تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد.

ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد.

آب در نظرش شراب بود.

مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

داستان عاشقانه تاجر

naser بازدید : 1650 شنبه 10 تیر 1391 : 0:47 ق.ظ نظرات (0)

در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف» زندگی می‌کرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود.
آکسیونوف جوانی بود زیبا، دارای موهای بسیار قشنگ مجعد، خیلی با نشاط و زنده‌دل؛ و مخصوصاً آواز بسیار دلکشی داشت.
یکی از روزهای تابستان به زن خود اطلاع داد که باید برای فروش مال‌التجاره خود به شهر مجاور مسافرت نماید، ولی زنش اصرار می‌کرد که در آن روز بخصوص از مسافرت خودداری کند زیرا شب خواب دیده است که موهای قشنگ شوهرش خاکستری شده و دیگر از آن حلقه‌های زیبا اثری نیست.
ولی آکسیونوف خندید و گفت: عزیزم خواب تو درست نیست و من پس از فروش اجناس خود سوغاتی بسیار خوبی برای تو خواهم آورد.

داستان عاشقانه سکوت

naser بازدید : 1573 شنبه 10 تیر 1391 : 0:43 ق.ظ نظرات (0)

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .

داستان آموزنده

naser بازدید : 1240 یکشنبه 14 خرداد 1391 : 18:50 ب.ظ نظرات (1)

چند روزی به آمدن عید مانده بود.تصاویر بسیارزیبای عاشقانه

بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت

 

 

 

 

زوج عاشق

naser بازدید : 3413 چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 : 20:53 ب.ظ نظرات (2)

زوجی که دیوانه وار عاشق هم بودند

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و ...

داستان عاشقانه حرف دل

naser بازدید : 1427 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:22 ق.ظ نظرات (0)

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…

بعد از یک ماه پسرک مرد…

 

عشق مرا

naser بازدید : 1297 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 12:07 ب.ظ نظرات (1)

عشق مرا در نگاهت تیره و تار مكن ، ای مهربان
نور چشمانت را برایم خاموش مكن، ای مهربان 
 
من سوخته ام از این شرار عشق، تو مرا دریاب 

خرقه پوش از این باران عشق شدم ،تو مرا دریاب
 
قفل سنگین قلبت را برایم باز كن، ای نازنین

شعر سپید عشقت را برایم آغاز كن، ای نازنین
 
می خواهم تو را،  در این لحظه های سخت با من باش
می گذارم نام تو را،  در این سینه ی سبز با من باش 
 

سکوی خالی

naser بازدید : 1430 یکشنبه 03 اردیبهشت 1391 : 11:30 ق.ظ نظرات (0)

ديگر نمي آيد ، با امروز دو ماه است كه پيدايش نيست

. از كباب فروش محلمان هم پرسيدم گفتم:"از اين بنده خدا خبري نداري ؟

همين كه هميشه اين جا مي شست!"

همان طور كه پشت ميز نشسته بود و پاهاي بلندش از ميز بيرون زده بود با چهره اي كسل نگاهش را از تلويزيون گرفت و با پوزخندي گوشه ي لبش را بالا پراند و گفت:" نوچ"
دوباره چشمم به سكوي خالي افتاد به غير از او كسي را نديدم كه بر اين سكو بنشيند.

 

 

سایت تفریحی آسیافان

خویشتن داری

naser بازدید : 1600 جمعه 12 اسفند 1390 : 1:02 ق.ظ نظرات (0)

زن و شوهری در طول ۶۰ سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.

در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند.

تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند.

روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد!

دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید.

پیرزن لبخندی زد و گفت: ۶۰ سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن!

پیرمرد لبخندی زد و گفت:

آرزوی کافی برای تو می‌کنم

naser بازدید : 1359 جمعه 12 اسفند 1390 : 0:58 ق.ظ نظرات (0)

در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :

هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.”

دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .”

آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ ”

جواب دادم:

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 155
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 409
  • آی پی دیروز : 240
  • بازدید امروز : 5,045
  • باردید دیروز : 343
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5,045
  • بازدید ماه : 11,001
  • بازدید سال : 309,558
  • بازدید کلی : 7,389,251